امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دنیای این روزای من

بابابزرگ های مهربون

بابای مامانی بهت  یک دفترچه حساب پس انداز  داد و تو اولین دفترچه حسابت رو به نام خودت در ده روزگی دریافت کردی با یه عالمه پول توش! بابای بابایی هم به افتخارت یه ولیمه مفصل داد و کل فامیل ها و دوست هامون رو دعوت کرد. تقریبا صد وپنجاه نفری بودیم.تو امروز درست سی روزه شدی. توی مهمونی همه میومدن ازت عکس میگرفتن ولی تو نخود مامان همه اش خواب بودی.   اینم یه عکس خانوادگی بعد از رفتن مهمونها: ...
15 تير 1391

ختنه کنان

توی ١٦ روزگی رفتیم اول تست تیرویید ازت گرفتیم و خوشبختانه خیلی بیتابی نکردی. اینجت بغل مامان مامانی هستی. اینم دستهای ١٦ روزه ات بعد سر دم ات رو چیدیم نخود مامان. اسمت شده نخود. چغک هم بهت میگیم. ولی من نخود بیشتر دوست دارم عشق مامان. این عکس بعد از خوابیدن توست و بعد یک ساعت ونیم گریه و خوردن قطره استامینفون.   با خاله زهرا پاهات رو گرفتیم و پوشکت رو عوض کردیم . اینجا هم از دست ما هنوز دلخوری. ای بخشکیم به این شانس! ...
31 خرداد 1391

حموم دهه و شناسنامه دار شدن تو + دفترچه حساب

امروز ده روزگی تو بود و اول از همه تبرییییییییییکککککککککککککک پسر با هویت من: دوم اینکه نافت تا ده روزگی نیفتاد و ما دیگه نمیشد بیشتر ازین برای حموم کردنت صبر کنیم. شب قبل موها و پشت مامان رو چشبوندند و فردا همه برای ناهار خونه ما و به افتخار تو فسقلی دعوت بودند. من رو کاگرمون حموم کرد و ماساژ داد. تو رو مامان بابایی زحمت کشیدند و حموم کردند و تو توی حموم جیک نزدی پسرک تمییز و آب دوستم. حوله های خوشگل سیسمونی ات هم افتتاح شد. از حموم که اومدیم کلی اسپند برات دودو کردن. آ قربونش شم. بابات هم بعد از من و تو رفت حموم تا سه دسته گل تو عکس به دوربین بخندند:     تویی تو بغل مامان مامانی:   حسنی ش...
25 خرداد 1391

مامان بزرگ های مهربون و خاله الهه جون و پایان ده روز

ده روز گذشت.ده روز همه پیش ما بودندو مامان مامانی تو این ده روز بابای مامانی و خونه زندگی رو گذاشت و پیش ما خوابید و مواظب من و تو بود . من بداخلاق بودم. درد داشتم . اما مامان مامانی صبور بود و باحوصله. از مهمونا پذیرایی میکرد و مثل پروانه دور من و تو میگشت.ممنون مامان مامانی. مامان بابایی هم برای من غذاهای مقوی درست میکرد و برای همه مون میاورد. واسه اونایی هم که نبودن میفرستاد. کلی حواس مامان بابایی این مدت پیش ما بود. مرسی مامان بابایی. خاله الهه هم از کلاس های دانشگاهش زد و این چند روزی که مشهد بود همه اش از من و تو مراقبت کرد. خاله الهه خواب نداشت به خاطر ما. ممنون خاله الهه. بعد ده روز اولین شبی بود که ما سه تا باهم تو خونه تنها...
16 خرداد 1391

از نیامدن...

  از نیامدن تو امروز گریه کردم.41 هفته گذشته و هنوز خبری نیست. که تو در را بکوبی و بگویی تق تق . من اومدم مامانی. تق تق ، دالی بابایی. دکترت تنهایمان گذاشته و امروز مامانی در به در کوچه های شهر شد برای دومین بار تا یک دکتر پیدا کند که ریسک زایمان طبیعی مامانی رو قبول کنه . تو تپل شده ای و همه دست رد زدند به سینه مامانی. پسرک 4 کیلو 250 ای من انگار قرار است تقدیر چیز دیگری باشد. امروز از خونه تا حرم پیاده رفتم تا تو بیایی. کیسه ی آبی بترکد. سری پایین بیاید. نشد که نشد. ناهار رفتیم با بابا رستوران امید تو ارگ و بابا من رو دلداری داد. بعد هم بابا برای اینکه سر من رو گرم کنه با عمو پژمان عکس های من و بابا را دادن به یک نرم افزار تو کا...
13 خرداد 1391

تو در منی و با من

  هیس . همه ساکت. قمری پشت پنجره اتاق خواب ساکت. بارون پشت پنجره ساکت. هیس . با همه تان هستم. ساکت. فقط تو بزن.تاپ تاپ. تنها صدای دنیای این روزهایم تو باش. تاپ تاپ. انتهای هفته چهل هست و من دلم میخواد تا میتونم با این گوشی دکتری به صدای قلب کوچولوی تو گوش کنم. به صدای قلبی که توی دلم میزند. بابایی برم یه گوشی خریده مارک لایت من امریکاو از همان ها که دکترت هر دو هفته میگذارد روی شکمم و صدایت را میشنود. خودم هر شب تکونهایت با این گوشی میشنوم. اما وسیله انتقال دهنده ی صداهای دنیای ما به تو کمی ساده تر هست. یک سر لوله ی منعطف جارو برقی را میزارم روی شکمم و یک سرش را روی دهنم: سه دو یک امتحان میکنیم: یه شب میخونم:یه روز آقا خرگوشه... ...
8 خرداد 1391
1